معرفي گلشن راز شیخ محمود شبستری؛ محتوا و خطوط کلی
معرفي گلشن راز شیخ محمود شبستری؛ محتوا و خطوط کلی
معرفي اثر.
امير حسيني هروي (1) (متوفي 718 ه. ق) كه خود از فاضلان و عارفان خراسان بود، نامهای كوتاه به نظم كه شامل هجده پرسش درباره معرفت الهي، تصوف و سير و سلوك بود، براي عارفان و صوفيان تبريز فرستاد. هر پرسش در يك بيت بيان شده بود. قاصد نامه را با صداي بلند در خانقاه مورد نظر میخواند. در آن مجلس نگاه همه به شيخ محمود خيره میشود. در ميان حاضران مرد کاردیدهای بود كه دهها بار تحليل و شرح اين مطالب را از شيخ محمود شنيده بود. از اين رو شيخ محمود را تشويق به پاسخ دادن به پرسشهای هجده گانه میکند. شبستري در اجابت فرمان استاد (بعضي اين استاد را بهاءالدين تبريزي و بعضي ديگر امين الدين میدانند)، دست به كار شد و متناسب با سؤالها كه به نظم بود پاسخ منظوم هر يك از اين پرسشها را در همان مجلس بيان كرد.
درباره علت فرستادن سئوالات از سوي هروي، نظريات مختلفي داده شده است. برخي علت اين كار را تمايل داشتن امير حسيني به افشاي اسرار عرفاني از زبان ديگري تشخيص داده و بعضي هم طرح سؤالات را براي فتح باب آشنايي ذكر کردهاند، نه آزمايش مشايخ تبريز و نه حاجت واقعي به جواب آنها. زيرا هروي خود با اين مباحث آشنا بوده و بارها آنها را در آثار عرفاني خويش مطرح كرده است. (2).
از قرائن چنين بر میآید كه حسيني هروي سؤالات را براي مشايخ تبريز فرستاده است و مشايخ تبريز نيز به علت شهرت و تبحر شبستري در مباحث عرفاني به او رجوع کردهاند. شيخ ابتدا از پاسخ با سؤالات طفره میرود و بهانه تراشي میکند كه: «بدو گفتم چه حاجت كاين مسائل / نوشتم بارها اندر رسائل».(3).
پس از فراهم شدن پاسخهای اجمالي، قاصد باز میگردد. مدتي میگذرد تا دوباره پيشنهاد «عزيزي كارفرما» به تكميل جوابها میپردازد و اين بار هزاران دُرّ شهوار از قعر درياي فكرت به ساحل نطق میآید و بر لب مینشیند و بدين ترتيب منظومه گلشن راز سروده میشود:
پي آن تا شود روشنتر اسرار.
درآمد طوطي نطقم (4) به گفتار.
به عون و فضل و توفيق خداوند.
بگفتم جمله را در ساعتي چند.
دل از حضرت چو نام نامه درخواست.
جواب آمد به دل كاين گلشن ماست.
چو حضرت كرد نام نامه گلشن.
شود زو چشم دلها جمله روشن.
از آن گلشن گرفتم شمهای باز.
نهادم نام آن را گلشن راز.
نگاهي گذرا به مهمترین اندیشههای عرفاني شبستري در گلشن راز.
جلوههای تأثيرپذيري شيخ محمود از دو جريان عمده عرفاني (عرفان عاشقانه عطار و مولوي و عرفان ابن عربي) در گلشن راز به چشم میخورد. دانشمند عرفان پژوه معاصر، استاد زرين كوب، در اين به اره نكات مهمي را يادآور شده است: اين منظومه تقريباً كوچك اما بسيار مهم هرچند غالباً تأثير حكمت ابن عربي و بعضي از شارحان او را نشان میدهد، اما با توجه و علاقهای كه گویندهاش به شيوه شعر عطار داشت به سرچشمه معنويت مولانا جلال الدين هم نزديك است و اينكه تعدادي از شارحان اين كتاب كه گه گاه در تبيين مقاصد و مطالب وي نيز به ابيات مثنوي مولوي استشهاد کردهاند در عين حال نشان میدهد كه فهم درست تمام مندرجات آن كتاب نيز بي مدد مثنوي ميسر نيست و اين رشته كه در آثار تعداد ديگري از صوفيه -مثل اوحدي، شاه داعي و پير جمالي اردستاني- نيز دنبال شده است حضور و استمداد ميراث روحاني مثنوي مولانا را در قسمت عمدهای از شعر تعليمي صوفيه نشان میدهد. گلشن راز در حقيقت منظومهای صوفيانه بود كه با زبان اشارات آراء و اقوال صوفيه را در مسايل مختلف مربوط به فكر، نفس، معرفت، وحدت و كثرت عوالم، اطوار (5) وجود، سير و سلوك، قرب و بعد، سير در انفس با نهايت دقت و ايجاز تفسير میکرد وليكن به سبب لطف و دقتي كه در بيان آن به كار رفته بود، چنان در نزد صوفيه مقبول شد كه در عصر صفويه گه گاه به منزله زبده تمام تعاليم صوفيه تلقي میشد و بسياري از اهل معرفت اهتمام در شرح و تفسير مطالب و نكات مبهم و مشكل آن را وجهه همت ساختند. (6).
نکتهای نبايد از آن غافل شد اين است كه اساساً فهم گلشن راز در گرو درك عرفان محي الدين عربي است. به عبارت ديگر گلشن راز در حكم تبيين و گزارشي است از اندیشههای عرفاني محي الدين كه با ذوق و ذهن و زبان شيخ محمود بيان شده است. اگرچه اين اندیشهها پیچیدگیهای خاص خود را دارد، اما میکوشیم تا حد امكان اين مطالب را با زبان سادهتر و قابل فهم تر بازگو كنيم. ابتدا نظري كوتاه به پرسشها و چكيده پاسخهای شيخ میافکنیم:(7).
سؤال اول:
چه چيز است آنچه گويندش تفكر؟
پاسخ؟
تفكر رفتن از باطل سوي حق.
به جزو اندر به دیدن كل مطلق (8).
حكيمان (9) كاندرين كردند تصنيف.
چنين گفتند در هنگام تعريف.
كه چون در دل شود حاصل تصور.
نخستين نام وي باشد تذكر (10).
و زو چون بگذري هنگام فكرت.
بود نام وي اندر عرف عبرت (11).
تصور كان بود بهر تدبّر.
به نزد اهل عقل آمد تفكر (12).
سؤال دوم:
چرا گه طاعت و گاهي گناه است؟ (13).
پاسخ:
در آلا فكر كردن شرط راه است.
ولي در ذات حق محض گناه است (14).
بود در ذات حق انديشه باطل.
محال محض دان تحصيل حاصل (15).
رها كن عقل را با حق همي باش.
كه تاب خور ندارد چشم خفاش (16).
در آن موضع كه نور حق دليل است.
چه جاي گفت و گوي جبرئيل است (17).
سؤال سوم و چهارم:
چه معني دارد اندر خود سفر كن؟ (18).
پاسخ:
چو هست مطلق آيد در اشارت.
به لفظ من كنند از وي عبارت (19).
حقيقت كز تعين شد معين.
تو او را در عبارت گفتهای «من» (20).
تو گويي لفظ «من» در هر عبارت.
به سوي روح میباشد اشارت (21).
چو كردي پيشواي خود خرد را.
نمیدانی ز جزو خويش خود را (22).
برو اي خواجه خود را نيك بشناس.
كه نبود فربهای مانند آماس (23).
تو آن جمعي كه عين وحدت آمد.
تو آن واحد كه عين كثرت آمد (24).
كسي اين سرّ شناسد كو گذر كرد.
ز جزوي سوي كلّي يك سفر كرد (25).
سؤال پنجم و ششم:
كه را گويم كه او مرد تمام است؟ (26).
پاسخ:
دگر گفتي مسافر كيست در راه.
كسي كو شد ز اصل خويش آگاه (27).
مسافر آن بود كو بگذرد زود.
ز خود صافي شود چون آتش از دود (28).
سلوكش سير كشفي دان ز امكان.
سوي واجب به ترك شين و نقصان (29).
به عكس سير اول در منازل.
رود تا گردد او انسان كامل (30).
كسي مرد تمام است كز تمامي.
كند با خواجگي كار غلامي (31).
سؤال هفتم و هشتم:
شناساي چه آمد عارف آخر؟ (32).
پاسخ:
كسي بر سرّ وحدت گشت واقف.
كه او واقف نشد اندر مواقف (33).
دل عارف شناساي وجود است.
وجود مطلق او را در شهود است (34).
سؤال نهم:
چو سودا در سر اين مشت خاك است؟ (35).
پاسخ:
جز از معروف و عارف نيست درياب.
وليكن خاك مییابد ز خور تاب (36).
عجب نبود كه ذره دارد اميد.
هواي تاب مهر و نور خورشيد (37).
كلام حق بدان گشته است منزل.
كه با يادت دهد آن عهد اول (38).
سؤال دهم:
چه گويي هرزهای بود آن مزبّق؟ (39).
پاسخ:
اناالحق كشف اسرار است مطلق.
بجز حق كيست تا گويد انا الحق (40).
همه ذرات عالم همچو منصور.
تو خواهي مست گير و خواه مخمور.
در اين تسبيح و تهليلند دائم.
بدين معني همي باشند قائم (41).
چو كردي خويشتن را پنبه كردي.
تو هم حلّاج وار اين دم برآري (42).
هرآن كو خالي از خود چون خلا شد.
اناالحق اندرو صوت و صدا شد (43).
سؤال يازدهم:
سلوك و سير او چون گشت حاصل؟ (44).
پاسخ:
وصال حق ز خلقت جدايي است.
ز خود بيگانه گشتن آشنايي است (45).
چو ممكن گرد امكان برفشاند.
بجز واجب دگر چيزي نماند (46).
نه مخلوق آن كو گشت واصل.
نگويد اين سخن را مرد كامل (47).
سؤال دوازدهم:
حديث قُرب و بُعد و بيش و كم چيست؟ (48).
پاسخ:
زمن بشنو حديث بي كم و بيش.
ز نزديكي تو دور افتادي از خويش (49).
چو هستي را ظهوري در عدم شد.
از آنجا قرب و بُعد و بيش و كم شد (50).
سؤال سيزدهم:
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد؟ (51).
پاسخ:
يكي درياست هستي نطق ساحل.
صدف حرف و جواهر دانش دل (52).
به هر موجي هزاران دُرّ شهوار.
برون ريزد ز نقل و نص و اخبار (53).
وجود علم از آن درياي ژرف است.
غلافُ درّ او از صوت و حرف است (54).
دل آمد علم را مانند يك ظرف.
صدف بر علم دل صوت است با حرف (55).
سؤال چهاردهم:
طريق جستن آن جزو چون است؟ (56).
پاسخ:
وجود آن جزو دان كز كل فزون است.
كه موجود است كل وين باژگون است (57).
بود موجود را كثرت بروني.
كه از وحدت ندارد جز دروني (58).
وجود كل ز كثرت گشت ظاهر.
كه او را در وحدت جزو است ساتر (59).
چو كل از روي ظاهر هست بسيار.
بود از جزو خود كمتر به مقدار (60).
سؤال پانزدهم:
كه اين عالم شد آن ديگر خدا شد؟ (61).
پاسخ:
قديم و محدث (62) از هم خود جدا نيست.
كه از هستي است باقي دائماً نيست؟ (63).
همه آن است و اين مانند عنقاست.
جز از حق جمله اسم بي مسمّاست.
سؤال شانزدهم:
كه دارد سوي چشم و لب اشارت؟
چه جويد از رخ و زلف و خط و خال.
كسي كاندر مقامات است و احوال؟ (64).
پاسخ:
هر آن چيزي كه در عالم عيان است.
چو عكسي از آفتاب آن جهان است (65).
تجلي گه جمال و گه جلال است.
رخ و زلف آن معاني را مثال است (66).
سؤال هفدهم:
خراباتي شدن آخر چه دعوي است؟
پاسخ:
شراب و شمع و شاهد عين معني است.
كه در هر صورتي او را تجلّي است.
شراب و شمع ذوق و نور عرفان.
ببين شاهد كه از كس نيست پنهان (67).
خراباتي شدن از خود رهايي است.
خودي كفر است اگر خود پارسايي است (68).
سؤال هجدهم:
همه كفر است وگرنه چيست برگوي؟ (69).
پاسخ:
بت اينجا مظهر عشق است و وحدت.
بود زنّار بستن عقد خدمت (70).
ز ترسايي غرض تجريد ديدم.
خلاص از رتبه تقليد ديدم (71).
گلشن راز با وجود اختصار فوق العاده اش متضمن نكات عرفاني و حكمي دقيقي است كه تفكر برانگيز است. همان طور كه ديديم شبستري در جواب سؤال پرسنده، مسئله «تفكّر» را مطرح مینماید كه به اعتقاد وي عبارتست از «رفتن از باطن سوي حق» و ديدن «كل مطلق» در وجود «جزو». اين تعبير او در واقع اساس بينش عرفاني است و تفاوت بين علم صوفي را كه كشفي است با علم فيلسوف كه استدلالي است بيان میکند. شيخ درينجا نشان میدهد كه فلسفي چون احول (دوبين) مانده است وجود را كه جز يكي نيست دو میبیند و توجه ندارد كه از طريق موجودات امكاني -كه خود وجود واقعي و ثابتي ندارند- نمیتوان به وجود واجب -كه وجودي جز آن نيست- پي برد. به اين مسئله، كه كدام تفكر شرط راه است و چرا بايد تفكر بعضي اوقات طاعت باشد و بعضي اوقات گناه؟ میگوید آنچه تفكر كردن در آن طاعت است آيات حق -يا نعمتهای او- است تفكر در ذات البته گناه است، چرا كه آيات وجودشان از ذات است. ذات را چگونه میتوان از راه آيات شناخت؟
در پاسخ اين سؤال كه «من» چيست و در «خود» سفر كردن انسان چه معني تواند داشت؟ میگوید «من» عبارت از آن است كه حقيقت از طريق قبول تعين، محدود و معين شود و بدين گونه «من» امري است كه بر ذات وجود عارض شده است، اما تعين خودش وهمي بيش نيست و حقيقت ندارد، سالك با سفر كردن در «من» میتواند با ماوراء اين وهم راه جويد و از كثرت به وحدت برسد. سايل میپرسد: چنين مسافري كيست؟ و از شيخ جواب میشنود آنكس كه زود گذر میکند و مثل آن آتش كه از ميان دود بيرون میآید از خود صافي میشود و عارف میگردد. در جواب اين سؤال كه «عارف» كيست و شناساي چيست؟ میگوید عارف كسي است كه دلش شناساي وجود است و مطلق وجود را مینگرد نه تعينات و كثرات را، و اين شناسايي وقتي حاصل میشود كه او به كلي خود را ببازد و از هر تعلق و تعيني آنچنان پاك گردد كه در وجود او عارف با معروف يكي شود. سايل میپرسد: اگر معروف و عارف جز يكي، جز يك ذات پاك، نيست پس اين سوداي عرفان و معرفت كه در سر اين يك مشت خاك هست از كجاست؟ شيخ جواب میدهد كه هر چند معروف و عارف جز ذات حق نيست، اما خاك زمين هم روشني و تابندگي خود را از خورشيد كسب میکند و جاي تعجب نيست كه ذره هواي خورشيد را داشته باشد و جواب خود را به سؤال «الست» بهانهای براي اين سوداي عرفان و معرفت داشته بيابد. وقتي سايل میپرسد كه پس آن انالحق گفتن چه بود كه ذره حقيري چنان دعوي كند؟ میگوید كه اين اناالحق گفتن كشف رازست و هويدا كردن اسرار، اما باز به جز حق كيست تا گويد اناالحق؟ وقتي همه اين عالم اين صدا را دارند، وقتي درختي در وادي ايمن صداي انّي اناالله بر میآورد و چرا اين صدا از نيكبختي مثل پسر منصور روا نباشد؟ صحبت از حلول (72) و اتحاد (73) نيست، نه خدا بنده میشود نه بنده خدا میشود، فقط تعين و محدوديت از وجود مرتفع میگردد و چون جز حق ديگر هستي و وجودي باقي نماند (74) آيا اناالحق گفتن از حق غرابت تواند داشت؟ پرسنده باز سؤال میکند كه پس مخلوق چگونه میتواند واصل خوانده شود و اين سير و سلوك او چگونه حاصل تواند شد؟ و شيخ جواب میدهد كه اين وصال براي مخلوق فقط بدين طريق حاصل تواند شد كه از خود -از مخلوقت و خلقت- جدا بشود تا با آنچه وراي مخلوقت است آشنا گردد. چرا كه وقتي «ممكن» گرد امكان برفشاند ديگر چيزي به جز «واجب» نمیماند و بدينگونه آنچه واصل میشود ديگر مخلوق نيست. وقتي سايل میپرسد كه در اين وصال ممكن و واجب مسئله قرب و بُعد -دوري و نزديكي- چگونه مطرح میشود، شيخ میگوید اين دوري در حقيقت به علت نزديكي است، قرب و بعد وقتي است كه واقعاً دويي در كار باشد. وقتي اين حجاب در بين نباشد فاصلهای هم در كار نيست تا صحبت قرب و بعد پيش بيايد. به علاوه اضافت كردن فعل به خويش هم كفرست، و ممكن بايد از وجود خود به كلي خالي شود تا فاصله بين او و واجب در هم نورديده آيد و وصال حاصل شود. اينجا براي پرسنده اين سؤال پيش میآید كه پس در اين لجّه (75) بي پايان كه ممكن را از خود نيست میکند و به وصال واجب میرسد چطور ممكن میتواند زبان به نطق بگشايد و آن گوهر را كه از قعر اين لجّه حاصل شده است به ديگران عرضه دارد؟ به اين سؤال شيخ جواب میدهد كه البته بيان و قال تعبيريست از ادراك و حال، اما آنچه اهميت دارد حال است نه قال، و لفظ و بيان در مقايسه با حال و عمل حكم پوست را دارد نسبت به مغز و از اين روست كه بايد همه چيز را ناديده گرفت و به حق توجه داشت. اينجا يك دو سؤال پرسنده مثل معما مطرح میشود و گويي بيشتر قصد امتحان در ميان است؛ از جمله میپرسد آن كدام جزواست كه از كل خود فزون است و شيخ پاسخ میدهد كه آن جزو وجود است چرا كه وجود در «موجود» است و «موجود» كه واجد وجود است «كل» است اما جزو آن كه وجود است از خود آن شاملتر و افزونتر است و در حقيقت، وحدت كه تعلق به وجود دارد كثرت را كه مربوط به موجود است دربر میگیرد و فرو میپوشاند، چنان كه «واجب» هم كه جزو مفهوم وجود است تمام عالم موجود را در زير سيطره خود دارد. آيا جز اين است كه جهان موجودات كه كل است در هر طرفة العين به عدم میپیوندد و باز به وسيله واجب كه جزو مفهوم وجود است صورت موجود میپذیرد؟ جواب شيخ به يك سؤال ديگر هم كه باز معماگونه است و میپرسد قديم و محدث چگونه از هم جدا شد، كه اين عالم آن ديگر خدا شد؟ زيركانه است و میگوید كه قديم و محدث اصلاً از هم جدا نيست، آنچه هست و وجود واقعي دارد فقط قديم است كه حق همان است. محدث، وجودش اعتباري است و حكم نقطه نوراني را دارد كه چون آن را به دَوَران درآرند به شكل دايره جلوه میکند. آخرين سئوالها در باب اشارت صوفيه است. آنجا كه اینها در شعر خويش از لب و چشم و خط و خال صحبت میکنند و از شراب و شمع و شاهد و خرابات و بت و زنار و امثال اینها. شيخ ضمن آنكه اين اشارات را تأويل میکند نشان میدهد كه در اين هر چه هست تصويري از جهان ديگري است و آنچه در كلام اهل معرفت به محسوسات تعبير میشود ناظر به اموري است كه وراي محسوس است (76).
پي نوشت ها :
1. امير حسيني هروي در آغاز جواني به تحصيل علوم مرسوم زمان پرداخت. او پس از انقلابي روحي روي به تصوف آورد و دست ارادت به شيخ ركن الدين ابوالفتح مولتاني (متوفي 735 ه. ق) كه نواده شيخ بهاءالدين زكرياي مولتاني بود، داد. مقام علمي و معنوي او مورد احترام هم عصران او بود. شيخ محمود او را بزرگي از بزرگان خراسان برشمرده است، كه در اقسام هنر مشهور بوده و همگان جايگاه بلند او را به درستي میشناخته اند. جامي درباره او نوشته است كه به علوم ظاهري و باطني عالم بوده است. شيخ محمد لاهيجي، شارح گلشن راز، او را «قطب فلك سيادت و مركز دايره ولايت» خوانده و آثار منثور و منظوم او را ستوده است. از آثار او میتوان به كنز الرموز، زاد المسافرين و سي نامه اشاره كرد. (براي اطلاع بيشتر از او و آثارش، نگاه كنيد به: مثنویهای عرفاني امير حسيني هروي، به تصحيح و توضيح دكتر سيد محمد ترابي، انتشارات دانشگاه تهران. 1371).
2. نگاه كنيد به: مقدمه شرح گلشن راز لاهيجي، محمد رضا برزگر و عفت كرباسي، ص 7.
3. گلشن راز.
4. شيخ با به كار بردن تعبير «طوطي نطق» قصد دارد كه بگويد او همچون طوطي از پس آينه آنچه استاد ازلي به او تلقين كرده، تكرار میکند. اين معني يادآور اين شعر خواجه شيراز است:
در پس آينه طوطي صفتم داشتهاند.
آنچه استاد ازل گفت بگو، میگویم.
5. انواع، گونهها، مراتب.
6. زرين كوب، جستجو در تصوف ايران، ص 313.
7. مفاهيم اصلي و محوري عرفان گلشن راز را به طور مفصل باید مورد بررسی قرار داد.
8. تفكر در تعريف عرفاني حركت از باطل به سوي حق است يا به عبارت ديگر حركت از غير خدا به سوي خدا. تفكر حقيقي اين است كه در هر جزء بتوان كل مطلق را ديد.
9. منظور اهل فلسفه و منطق است.
10. حكيمان در تعريف تفكر میگویند كه وقتي يك تصور در ذهن ايجاد شود به آن تذكر يا يادآوري گفته میشود.
11. به گذر از تصور در جريان تفكر، عبرت گفته میشود.
12. اهل استدلال و فلسفه به تصوري كه براي تدبر و ژرف انديشي صورت میپذیرد، تفكر میگویند.
13. كدام نحوه تفكر است كه شرط درست طي طريق كردن است و چرا گاهي تفكر عبادت و گاهي معصيت تلقي میشود.
14. تفكر در نعمتها و مخلوقات خدا درست و صحيح است اما انديشيدن در ذات خدا گناه است.
15. انديشيدن در ذات حق باطل و نادرست است چرا كه وجود حق بديهي و حاصل است و بدست آوردن چيزي كه هست؛ از لحاظ عقلي محال است.
16. عقل را كه در اين وادي (شناخت خدا) چون خفاشي كور است و طاقت ديدن خورشيد تابان الهي را ندارد، رها كن و با دل و جان به خدا بپيوند.
17. در اين مقام حتي جبرئيل، فرشته مقرب الهي راه ندارد، و تنها نور الهي است كه هادي و راهبر آدمي است.
18. منظور ما از بكار بردن «من» چيست و سفر كردن در خويشتن چه معنايي دارد؟
19. هنگامي كه بخواهيم وجود را مورد اشاره قرار دهيم و از آن سخن بگوييم با ضمير «من» يا هر ضمير اشاره ديگري استفاده میکنیم.
20. پس حقيقتي كه به واسطه محدود شدن در وجود آدمي تعيّن میپذیرد، «من» ناميده میشود.
21. بنابراين وقتي «من» را بكار میبریم در واقع به روح كه حقيقت انسان است، اشاره میکنیم.
22. اگر در مسير و سلوك به سوي خدا به عقل (كه در اين وادي راه ندارد) تكيه كردي حقيقت وجود خدا را نخواهي شناخت.
23. اي طالب حق بايد اول خود را بشناسي و بداني حقيقت وجود تو چيست. چون ورم كردن كه چاقي كاذب است با فربهای فرق دارد.
24. انسان (روح و حقيقت وجود او) در واقع مجموعهای از همه حقايق عوالم هستي است كه در هيئت يگانه و وجودي واحد جلوه گر شده است كه در عين اين وحدت، از كثرت برخوردار است. چون از هر يك از عوالم هستي در وجود انسان نمونهای قرار دارد.
25. كسي از راز (حقيقت وجود آدمي و عوالم هستي) با خبر خواهد شد كه بتواند از اين عالم محدود جزئيات به عالم بي نهايت حقايق (مراتب وجود الهي) سفر كند.
26. مسافر (سالك- كسي كه عزم سير و سلوك به سوي خدا كرده است) كيست؟ به چه كسي انسان كامل میگوییم؟
27. سالك حقيقي كسي است كه از اصل و حقيقت الهي خويش آگاه گردد.
28. سالك كسي است كه به سرعت از وجود مادي و نفساني خود مانند آتش از دود جدا شود.
29. سلوك حقيقي سالك دوري از دنياي پر از عيب و نقص و نزديكي به خدا از طريق كشف و شهود است.
30. سالك بايد همانطور كه از عالم حقيقت و مرتبه الهي به اين جهان مجازي و مادي نزول كرده است اين سير را به طور معكوس طي كند تا به آن جايگاه اوليه و اصلي خود بازگردد.
31. انسان كامل كسي است كه با اينكه به مرتبه حقيقي خويش دست يافته و به مقصود و كمال نهايي رسيده است همچنان پايبند آداب شريعت است و میکوشد كه به ديگران براي رسيدن به فلاح و رستگاري كمك كند.
32. چه كسي به سرّ «وحدت وجود» آگاه میشود و عارف به چه چيزي شناخت پيدا میکند؟
33. كسي موفق به درك راز وحدت وجود میگردد كه در مسير سلوك خويش در هيچ مرحلهای متوقف نشود.
34. دل عارف به حقيقت وجود معرفت پيدا میکند و او وجود مطلق را با چشم بصيرت مشاهده میکند.
35. اگر عارف (شناسنده) و معروف (آنكه بايد شناخته شود) ذات پاك الهي است، پس اين انسان ضعيف خاكي چه آروزيي در سر میپروراند؟
36. جز خدا عارف و معروف وجود ندارد، اما وجود خاكي اين انسان ضعيف به بركت نورانيت خورشيد الهي، درخشش و تابندگي پيدا میکند.
37. و عجيب نيست كه او به خود اجازه میدهد كه به خورشيد تابان وجود الهي و وصال و نزديكي به او اميدوار باشد.
38. چون اين انسان در روز الست با خدا عهد بست كه جز او را نپرستد، خداوند با نازل كردن كتاب آسماني اين عهد و قرار را به او يادآوري میکند تا انسان جايگاه و مقام آسماني خود را به خاطر بياورد.
39. اين سخن به ظاهر كفر آميز حلاج كه گفت «اناالحق» از چه مقامي حكايت میکند و چرا عدهای او را بيهوده گو و هرزه سخن معرفي کردهاند؟ (يعني كسي كه از سر هوا و هوس سخن گفته است).
40. «اناالحق» گفتن حلاج، افشا كردن اسرار الهي است و به جز حق چه كسي است كه بتواند «اناالحق» بگويد.
41. فقط حلاج نبود كه اناالحق گفت بلكه ذرات عالم به زبان وجودي خود دائماً به تسبيح و ذكر گفتن مشغولند.
42. تو هم اگر وجود مادي خود را از هوا و هوس پاك كني، مانند حلاج سخن خواهي گفت.
43. هر موجودي كه از غير خدا پاك شود فرياد «اناالحق» سر میدهد چون در اين صورت به جز خدا موجود ديگري باقي نمانده است.
44. چگونه مخلوق میتواند به وصال الهي برسد و سير و سلوك او چگونه است؟
45. وصال با خدا مستلزم دوري از غير اوست و فراموش كردن خود و پاي نهادن بر خودخواهیها، كه قرب خدا را به دنبال دارد.
46. وقتي آدمي خود را از آلودگیهای عالم فاني و جهان مادي پاك كرد به بقاي عالم روحاني و وجود الهي جاودانه میگردد.
47. كسي كه به وصال الهي میرسد چون قطرهای در درياي وجود الهي فاني و جزئي از آن میگردد، پس ديگر مخلوق جدا از خالق يا قطره دور مانده از دريا نيست به قول شاعر:
قطره درياست اگر با درياست.
ورنه او قطره و دريا درياست.
و انسان كامل به اين حقيقت كاملاً واقف است و بنده واصل را از خدا جدا نمیداند.
48. چگونه وصال موجود ممكن (كه وجودش وابسته به وجود علت يا واجب الوجود است =بنده) با وجود واجب (كه وجودش متكي به غير نيست=خدا) امكان پذير است.
49. انسان از فرط و شدت نزديكي با خدا، خود را دور میپندارد. (انسان از وجود الهي خود با اينكه اينقدر به آن نزديك است، احساس دوري میکند).
50. وقتي به اقتضاي ظهورش در عدم تجلي كند (اعيان ثابته: درباره اين مفهوم به تفصيل توضيح خواهيم داد) به ميزان شدت و ضعف تجلي مفاهيمي مانند قرب و بعد، كم و بيش ايجاد میگردد.
51. آن كدام درياست كه ساحل آن نطق (گويايي) است؟ و از ژرفاي اين درياچه گوهري به دست میآید؟
52. آن دريا هستي است كه ساحل آن نطق و صدف آن حرف و گوهرش معرفت قلبي است.
53. با هر موجي كه از اين دريا بر میخیزد هزاران گوهر گرانبها و كم ياب معرفت از جنس آيات و اخبار و احاديث ظاهر میگردد.
54. علم و معرفت از اين دريا (هستي الهي) نشأت میگیرد. اين گوهرهای علم و معرفت در پوشش كلمات پنهان میگردند.
55. قلب براي علم معنوي مانند ظرف است كه اين علم و معرفت قلبي در صدف كلام جاي میگیرد.
56. آن كدام جزء است كه از كل بزرگتر است؟ و چگونه میتوان آن جزء را يافت؟
57. آن جزء كه از كل بزرگتر است، وجود است. چرا كه موجود عبارت است از كل و اين امري عجيب و واژگونه به نظر میرسد.
58. كثرت جنبه بيروني و ظاهري موجودات است و جنبه دروني آنها وحدت است.
59. پس ظهور وجود كل مستلزم پذيرش كثرت است (چون تا موجود نشود ظهور نمیکند)، اما همين كل كه در شكل موجودات ظهور كرده و متكثّر شده در بعد باطني كه ديگر ظهور و كثرتي در كار نيست، وحدت دارد و در اينجا به آن وجود مي گوئيم.
60. چون كل ظاهراً متعدد و متكثر است از جزء خود كه وجود است كمتر است (دقت كنيم كه وجود+تعين= موجود پس وجود. جزئي از موجود است).
61. قديم (موجود ازلي) است و محدث (آنكه بعداً به وجود آمده) را چگونه بايد از هم جدا دانست كه در نتيجه آن به قديم خدا و به محدث عالم میگوییم؟
62. درباره قديم و محدث (حادث) توضيح دادهایم.
63. اساساً در عالم بيش از يك وجود كه آن هم خداست، وجود و موجود ديگري نداريم. چون همه موجودات هستي خود را از وجود حق میگیرند. با اين حساب ديگر حادث و قديم را نمیتوان از هم جدا كرد.
64. اهل دل از به كار بردن اصطلاحاتي مانند چشم و لب و رخ و زلف و خط وخال چه منظوري دارند؟ با توجه به اينكه اين جماعت اهل سير و سلوك و مجاهده با نفس هستند، نبايد منظور ظاهري و مادي از اين اصطلاحات داشته باشند.
65. هر آنچه در اين عالم ظاهر شده است، مانند عكسي از آفتاب عالم معني است.
66. عارفان براي بيان حقايق عرفان و تجربههای معنوي و دروني خود از اين اصطلاحات استفاده میکنند. مثلاً مراد آنها از «رخ» تجلي جمالي و «زلف» تجلي جلالي است.
67. منظور از شراب و شمع، شور و مستي عرفان و نور توحيد و مراد از شاهد يا زيباروي، تجلي جمالي خداست.
68. خراباتي شدن يعني به وادي طريقت رهسپار شدن و از خودپرستي رها شدن. چرا كه خودبيني در اين وادي مانند كفر است. حتي اگر كسي به پارسايي و زهد و تقواي خود تفاخر كند باز هم به نوعي گرفتار خودبيني شده است.
69. بت و زنّار (كمربندي كه مسيحيان و زرتشتيان بر كمر میبستند) و امثال آن، همه از نشانههای كفر است. اين چه رازي است كه اهل عرفان از اين تعابير استفاده میکنند.
70. در اينجا «بت» مظهر عشق است. يعني جايي كه همه عشق و محبت عاشق بر آن متمركز و بدين ترتيب با معشوق يگانه شده است. از زنّار بستن هم مراد خدمت به خلق و اطاعت از پير طريقت است.
71. از «ترسايي» هم مراد اهل معني، مجرد و پاك شدن از هواهاي نفساني و خلاصي از تبعيت جاهلانه از ديگران است. چون در اين وادي سالك بايد به يقين قلبي و معرفت شهودي برسد و تقليد دردي از او دوا نمیکند.
72. حلول: خدا در چيزي يا كسي وارد شود.
73. اتحاد: خدا و بنده با يكديگر متحد شوند.
74. حلول و اتحاد: يعني اعتقاد به دو چيز كه يكي در درون ديگري حلول كند يا آن دو چيز با يكديگر متحد شود. در حالي كه شبستري و عارفان هم مشرب او معتقدند تنها يك وجود حقيقي وجود دارد و آن هم خداست.
75. عشق و ژرفاي دريا، دريا.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}